ارمیاارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

ارمیا مسافر کوچولو

عکسهای آتلیه

اینم عکسهایی که عمو وحید و خاله هانیه زحمتشو کشیدن .25 فروردين سال 92   تو آتلیه هم این پسر کاکل زری ما دست از توپ هاش برنمیداره یک لحظه تصور کردم اگه این عکس واقعی بود چه اتفاقی می افتاد  اینم عکس خام از ارمیا خان ...
31 فروردين 1392

یک سال اول 17 مهر تا شب یلدا

از ١٧ مهر ارمیا شروع کرد به قدم زدن ( اولین قدمشو به تنهایی برداشت ) ١٩ مهر از امروز ارمیا شروع کرده به صدا درآوردن از خودش در مقابل صحبت های ما قبلاً عکس العمل نشان میداد و دست و پاهایش را تکان میداد و از امروز صدا هم میده . ٢٠ مهر اولین بار با ارمیا رفتم از سر کوچه سبزی آش خریدم .( اولین خرید دوتایی ) ٧ آبان سال ٩٠ عمه لعیای ارمیا عقد کرد که من ارمیا رو گذاشته بودم پیش خاله فهیمه و رفته بودم که سر شام ارمیا رو آوردن جلوی تالار دیدم خاله چه کارا که نکردی .چه لباس هایی تنش کرده بود و خوش تیپش کرده بود که نگو . فقط آورد نشونم داد و برد. که تا شام تمام بشه و برم خونه مامان و ارمیا رو بردارم نمی تونستم صبر کنم. ١٦ آبان بارش اول...
26 فروردين 1392

یک سال اول ( تا 14 مهر )

صبح سه شنبه 4 مرداد اکبر اومد بیمارستان برای کارهای ترخیص و حدود 12 کارمون تمام شد و 5/12 رسیدیم خونه خودمان که مامان و هانیه ( خواهر کوچکم ) قرآن را آماده کرده بودن که من و ارمیا را از زیرش رد کردن و برام آش ( برای افزایش شیرم ) و کاچی پخته بودن . مامان ارمیا را برد حمام و ارمیا اصلاً تو حمام گریه نکرد . اکبر بعد از رسیدنمون به خونه اومد کنار تختم نشست و به ارمیا با حسرت نگاه میکرد ،پرسیدم چی شده گفت تو فکر اینم که ارمیا وقتی بزرگ شد و خواست بره سربازی ،من از غصه رفتنش میمیرم.من هم کلی خندیدم و گفتم کو تا اون موقع... 7 مرداد فامیل ها اومدن دیدن ارمیا و تا شب خونمون مهمون بود . 8 مرداد خواهر دوقلوم ( فهیمه) که حامله بود و قرار بود ...
25 فروردين 1392

یک سال اول بعد از عید تا خرداد

١٦ فروردین سال ١٣٩١ ظهر ساعت ٤ ارمیا رو بردم حمام و این عکس رو گرفتم.    ساعت ١٢ شب ارمیا شلوغی میکرد خواستیم تنبیه اش کنیم گذاشتیم تو سبد ولی عین خیالش نبود و ما هم کلی خندیدیم.(١٦/١/٩١) چهارشنبه 13 اردیبهشت سال 1391 با تعجب دیدم ارمیا خودش به تنهایی رفت روی تخت .اکبر باورش نمیشد که با هم رفتیم کنار تخت خواب و ارمیا رو گذاشتم کنارش و اکبر هم دید که ارمیا با دستاش ملافه ها رو میگیره و با کمک اونا خودشو بالا میکشه . اینم عکس ارمیا تو رو یخچالی خونمون ١٨ اردیبهشت مامان اینا اسباب کشی داشتند و سر همه گرم بود که یک دفعه دیدیم ارمیا چهار دست و پا اومده و صاف وسط حیاط وایستاده . ارمیا امروز اولین پله رو ...
24 فروردين 1392

مسافر کوچولو

٢ مرداد سال ١٣٩٠ آخرین روز کاری من بود . ظهر اومدم خونه .خیلی استرس داشتم . دکتر برا فردا صبح برای زایمانم وقت داده بود .وسایل بیمارستان و ساک بچه رو آماده کرده و شب دم در اتاق گذاشتم . شب تا دیر وقت با اکبر ( بابای ارمیا ) در مورد بیمارستان و دنیا اومدن ارمیا و ... حرف زدیم .به عروس دایی که توبیمارستان سوپروایزر بود زنگ زدم و اونم برا فردا اتاق خصوصی شماره یک بیمارستان ذکریا رو برام رزرو کرد . ساعت یک شب خوابیدیم و صبح ٣ مرداد روز دوشنبه با اکبر ساعت ٤ از خواب بیدار شدیم نماز صبح و نماز حاجت برای زایمان راحت من خواندیم .اکبر منو از حلقه یس و زیر قرآن رد کرد .حدود ٥.٥ صبح خواهر بزرگم را از خونشون برداشتیم و رفتیم بیمارستان و ت...
23 فروردين 1392

شروع بکار وبلاگ

حس مادر شدن همه چیز با یک حس شروع می شه و بعد با یک آزمایش ادامه پیدا می کنه  .آخه حس مادرانه قوی تر از یک نوار و آزمایش عمل می کنه . بیست و نه آبان 1389 صبح رفتیم آزمایش دادم و تا عصر که جواب روبدن نمی تونستم سرکار بشینم تا عصر که اکبر اومد با هم رفتیم برای گرفتن جواب .اکبر ذوق داشت که اون بره من هم استرس داشتم تو ماشین نشستم و اون رفت . وقتی دیدم داره بدو بدو میاد و برگه رو از دور تو هوا تکون میده اون موقع مطمئن شدم که جواب مثبته .  خوب که فکر می کنم می بینم  خیلی زود بود که اون ازمایش انجام بشودولی یک حس قوی جواب آزمایش را پررنگ تر کرد .   حالا من بودم  و یک شادی ...
22 فروردين 1392
1